[ Black white ]
🤍 سیاه و سفید 🖤
part 10
_ چیشده مامان ؟!
مادر ته : تا آخر هفته عروسی شما دونفر اجرا میشه و باید الان خون هاتون رو باهم یکی کنم .
+ چ..چیکار کنین ؟!
مادر ته : هردوتون مچ دست هاتون رو بیارید جلو .
+ مادر ته رفت یه چاقوی بزرگ برداشت و اومد سمت ما و رگ هردومون رو باهاش زد و خون هردومون ریخته شد توی یه ظرف مشکی که روش با رنگ قرمز طرح هایی داشت .
بعد ۱۰ ثانیه پارچه داد و هردومون دور مچ دستمون بستیم .
مادر ته : تهیونگ تو برو پسرم من با ا.ت کار دارم .
+ تهیونگ از اتاق خارج شد مادرش چونمو با دستش گرفت و سرمو به بالا هدایت کرد و کاری کرد تو چشاش زل بزنم یهو قفل شدم .
انگار کل بدنم از دسترسم خارج شد و فقط چشمای مادرش رو میدیدم که حالا قرمز شده بود .
دردی بد تو سرم پیچید طوری که داشتم بیهوش میشدم ولی نمیتونستم تکون بخورم ...
* مادر ته به خاطرات ا.ت نگاه میکرد .
مادر ته به ذهن و خاطرات ا.ت نفوذ کرده بود .
تمام اتفاقاتی که برای ا.ت افتاده بود رو دید .
مرگ مادرش جلوی چشماش , کتک های پدرش ، کتک های قلدرای مدرسش ، تنهایی ، تحقیر های بقیه و ...
مبتلا به سرطان خون ...
+ یهو ولم کرد و منم پخش زمین شدم دیگه چیزی نفهمیدم .
مادر ته : ا..این دختر سرطان خون داره !
نگاهم به ظرف خون افتاد یه طرف ظرف خون سیاه و یه طرف خون قرمز ...
خون سیاه مال ا.ت بود ...
اون ... داره میمیره !
سریع دکتر خبر کردم و ا.ت رو تلپورت کردم اتاقش ...
***
دکتر : متاسفانه راهی برای نجاتشون نیست ...
مادر ته : یعنی چی نیست ؟! اگه راهی برای نجاتش پیدا نکنی خونتو میکنم تو شیشه میدم دستت !! ( ترسناک)
part 10
_ چیشده مامان ؟!
مادر ته : تا آخر هفته عروسی شما دونفر اجرا میشه و باید الان خون هاتون رو باهم یکی کنم .
+ چ..چیکار کنین ؟!
مادر ته : هردوتون مچ دست هاتون رو بیارید جلو .
+ مادر ته رفت یه چاقوی بزرگ برداشت و اومد سمت ما و رگ هردومون رو باهاش زد و خون هردومون ریخته شد توی یه ظرف مشکی که روش با رنگ قرمز طرح هایی داشت .
بعد ۱۰ ثانیه پارچه داد و هردومون دور مچ دستمون بستیم .
مادر ته : تهیونگ تو برو پسرم من با ا.ت کار دارم .
+ تهیونگ از اتاق خارج شد مادرش چونمو با دستش گرفت و سرمو به بالا هدایت کرد و کاری کرد تو چشاش زل بزنم یهو قفل شدم .
انگار کل بدنم از دسترسم خارج شد و فقط چشمای مادرش رو میدیدم که حالا قرمز شده بود .
دردی بد تو سرم پیچید طوری که داشتم بیهوش میشدم ولی نمیتونستم تکون بخورم ...
* مادر ته به خاطرات ا.ت نگاه میکرد .
مادر ته به ذهن و خاطرات ا.ت نفوذ کرده بود .
تمام اتفاقاتی که برای ا.ت افتاده بود رو دید .
مرگ مادرش جلوی چشماش , کتک های پدرش ، کتک های قلدرای مدرسش ، تنهایی ، تحقیر های بقیه و ...
مبتلا به سرطان خون ...
+ یهو ولم کرد و منم پخش زمین شدم دیگه چیزی نفهمیدم .
مادر ته : ا..این دختر سرطان خون داره !
نگاهم به ظرف خون افتاد یه طرف ظرف خون سیاه و یه طرف خون قرمز ...
خون سیاه مال ا.ت بود ...
اون ... داره میمیره !
سریع دکتر خبر کردم و ا.ت رو تلپورت کردم اتاقش ...
***
دکتر : متاسفانه راهی برای نجاتشون نیست ...
مادر ته : یعنی چی نیست ؟! اگه راهی برای نجاتش پیدا نکنی خونتو میکنم تو شیشه میدم دستت !! ( ترسناک)
۷۵۲
۲۰ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.